محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

محمدمعین زیباترین هدیه خدا

دوباره سلام...

بالاخره بعد از مدتها امروز موفق شدم بیام و دوباره آپ کنم, متاسفانه در این مدتی که گذشت هم من و هم محمد معین سرما خوردیم و بیشتر این روزها با مریضی گذشت, اول من سرما خوردم و حدودا ده روز طول کشید تا خوب بشم بعد من هم محمد معین مریض شد و بد جوری تب کرد, سه روز پشت سر هم شدیدا تب داشت و اصلا هم تبش پایین نمی اومد, دو روز پشت سر هم دکتر بردیمش و بعد از سه روز کم کم تبش اومد پایین ,خلاصـــــــه اینکه روز های گذشته هر دوتامون حال و حوصلـــه درست و حسابی نداشتیـــــــــــم و راستــــــــش دل و دماغ آپ کردن رو هم نداشتـــــــــــــــــــــــــــــم  ولی الان خدا رو شکر هر دوتامون خوب خوب شدیم و دوباره برگشتیم   ...
14 تير 1392

نیمه شعبان مبارک

  آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد     شاید دعای مادرت زهرا بگیرد   آقا بیا تا با ظهور چشمهایت     این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد     دنیا را آذین می بندیم اگر لحظه آمدنت را بدانیم...   آقا جان میلادتــــــــ مبارکــــــــــــــــــ   ...
2 تير 1392

مسابقه وبلاگی

ما از طرف دو تا از دوستان گلمون(مامان یاسمن و پارسای عزیز و مامان امیر مهدی گل) به مسابقه وبلاگی دعوت شدیم 1- بزرگترین ترس زندگیت چیه؟  بیماری و مرگ عزیزانم 2- اگر 24 ساعت نامرعی میشدی چیکار میکردی؟   خونه فامیلا سر میزدم ببینم چیکار دارن میکنن 3- اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یکی از آرزوهاتو داشته باشه آن آرزو چیست؟ همه عزیزانم زندگیه جاوید داشته باشن 4- از میان اسب و پلنگ و سگ و گربه وعقاب کدامیک را بیشتر دوست داری؟ دوست داشتن که نه... ولی از عقاب بیشتر خوشم میاد 5- کارتون مورد علاقه کودکی؟ رابین هود 6- در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ قیمه 7- او...
16 خرداد 1392

محمد معین و دینا

عزیزم دیروز بعد از مدتها من و مامان دینا با هم قرار گذاشتیم و همدیگرو دیدم خیلیییییی بهمون خوش گذشت , تقریبا از زمان فارغ التحصیلی به اینور یعنی  از سال ٨٧ همدیگرو ندیده بودیم و دیدار مجدد ما بعد از ٥ سال خیلی خوب و خاطره انگیز بود,دینا هم خیلی ناز و شیرین بود ولی چون یه ذره کوچولوتر  از تو بود زیاد با هم بازی نکردین. خلاصه اینکه روز خیلی خوبی بود. اینم یه عکس دوتایی از شما و دینا جون   اینم چند تا عکس از هفته گذشته که  من و تو بابایی رفته بودیم گردنه حیران         ...
10 خرداد 1392

عرشیا جونم تولدت مبارک

دیروز یعنی بیست و نهم اردیبهشت تولد عرشیا جونمون بود عرشیا جونم امیدوارم هرروز برات رویایی باشد دردست نه دوردست عشقی باشد در دل نه در سر و دلیلی باشد برای زندگی نه روزمره گی عشق عمه سالروز شکفتنت مبارک   اینم از عکسای دیشب که کلی آتیش سوزوندی     زودتر از عرشیا شمع رو فوت می کردی        کادوها رو هم امون نمیدادی عرشیا باز کنه اینم کادوی عرشیا که برای تو خریده بود کادوی ما هم یه تی شرت سفید, یه ست کامل رنگ آمیزی و یک بسته بازی فکری بود که  فقط ست رنگ آمیزی تو عکسا بود   ...
30 ارديبهشت 1392

پسر کوچولوی شیرین من

محمد معین جونم ببخشید که چند وقته فرصت نمی کنم ازت عکس بذارم و از شیطونی های شیرینت بنویسم, آخه چند وقتیه مشغول کارهای مربوط به خونه جدیدمون هستیم و اینقدر درگیریم که با عرض شرمندگی نمی تونم به قول خودت لولاگت رو آپ کنم, خودت هم که ماشالا از صبح که بیدار میشی تا شب که دوباره میری تو رختخواب یه لحظه آروم و قرار نداری جونم برات بگه که  متاسفانه تازگی ها بازی های کامپیوتری رو یاد گرفتی, چیزی که من دوست ندارم از الان بهش عادت کنی, ولی خدا می دونه که چه کیفی می کنی وقتی که بازی های مورد علاقت رو برات میذارم: تام و جری, پمپ بنزین معدن طلا, و بازیهای مختلف ماشین ها رو مخصوصا فرمول ١ که خیلی هم باحال بهش میگی فومول ١ ...
23 ارديبهشت 1392